عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

                          

 

 

 

 

اینجا آسمان آبیست...
اینجا صبحا آفتابی و شبها مهتابیست...
در اینجا ترانه ی زندگی جاریست...
اینجا بهشت عشق من و توست...

 

 

 

بازی آب و رنگ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام    امروز ؛ صبح جمعه پاییزی و پسرک کوچک ما  که میخواست یک بازی جدید داشته باشه .   زیبای خیال انگیز ما میرود سراغ بالکن بزرگ خانه یمان که در این جور مواقع   همیشه به دادمان رسیده .. .   میگوید مامان دوست دارم توی بالکن بازی کنم و ما به دوست داشتنش احترام میگذاریم   و گفتیم چه بازی بهتر از بازی رنگ کردن با آب ...   سطل رو پر از آب کردیم و یک قلموی بزر...
21 آذر 1393

این خوشی های دوست داشتنی ...

آی عشق! آی عشق! چهره آشنایت پیدا نیست!     ژستتو بخورم منننننننننن     باری ... میگذرد این روزها ... چرایی و چگونگی اش را به ما چه کار؟؟؟   این روزهایت چه زیباست این روزهای دوست داشتنی سه سال و 6 ماهگی ات...:     این روزهای نه چندان سرد پاییزی در بالکن  40 متری خانه همیشه سبزمان و پسرک همیشه خندانمان     این فرشته ها عجب آسمانی اند ...   و من هر قدر بیشتر میدوم دورتر میشوم     عااااشقتم بی ...
16 آبان 1393

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

بنام قادر مطلق   باز هم من و تو   و چشمان مهربانت     شام غریبان ...   امشب اما امشب باز   من و نام پر مهر خدایم   خلوتی و ساعتی   واسه همه دعا میکنم و شکرگذاری برای همه .     که خط و نشانِ عشق از تمام ابعاد این مکان لبریز است   که مسیر بهشت از کنار توئه   مسیر بهشت که نه ؛   خودِ خوده بهشت در منحنی لبخند های توست ...     اینجا بهشت تو به بغض های آدم واریز می شود ...   انگار همان قطعه ی گم شد...
14 آبان 1393

ظهر عاشورا ...

صبح عاشوراست ...   گرداگرد این شهر ...   از سر این کوچه تا ته خیابان بعدی   سیاهی ها غمت را وصله کرده اند به شانه افتاده دیوارها   ته مانده هایی از باران دیروز هنوز هم باقیست   و هنوز هم هر دانه اش از برای عشق تو آب و جارو می کند   پرچم های سیاه  ...   پرچم های سیاهی که بر سردر هرخانه ی این کوچه آویز شده ...   که وقتی پا به پای این باد پاییزی چرخ می خورد طیف زیبای اسمت را به جریان   می اندازد ...   کودک پاکمان ؛ نیک سرشت کوچکمان ؛   در این خیابانهای ش...
13 آبان 1393

باران حالا چرا ؟؟؟؟؟؟؟

از صبح باران باریدن گرفته این هوای بارانی روز عاشورا من رو یاد یک شعری انداخت ......   داری از قصد میزنی یک ریز با سر انگشت خود به شیشه ی من   قطره قطره نمک بپاش امشب روی زخم دل همیشه ی من   تو که در کوچه راه افتادی همه جا غیر کربلا بودی   با توام آی حضرت باران ظهر روز دهم کجا بودی؟   روز آخر که جنگ راه افتاد هر طرف یک سراب پیدا شد   چشمهامان به اشتباه افتاد مهر زهرا مگر نبودی تو؟   تو که با مادر آشنا بودی با توام آی حضرت باران ظهر &nbs...
13 آبان 1393

بوی محرم می آید ...

یه وقتایی دوست دارم جای آدمای دیگه باشم زیر یه آسمون دیگه... اما به حوالی این روزها که میرسم، دلم همینجا، فقط همینجا رو میخواد... جایی که از امروز سیاه پوش میشه... تکیه هاش عَلَم میشه و  غم حسین(ع)   توی آسمون خاکستریش پخش میشه... اون وقته که دلم میخواد عمیق تر نفس بکشم...     ناز دانه گل مان هم امسال دیگر بزرگتر شده و بیشتر کنجکاو شده برای دیدن   دسته های عزادار حسینی .   توی خانه مدام صدای طبل و حسین حسین گفتنت شوری به پا میکند .   وقتی می بینم باز مرا در همین شبهای خاص ِ حسینی به خانه خورشید گونه ات راه  ...
7 آبان 1393

زیباترین آرزوی تـــو

و اما تو عدنان پسر دوست داشتنی من ..   این روزهادریا دریا مهربانی ات را نثارم می کنی  ...   این روزها مدام هوس یک چیز در سر داری   روزی نیست که این خواسته زیبایت را بیان نکنی و با گفتنش صورت نازنینت غرق در شادی نشود ...   می شود  ... ؟!   تو : مامان می شه یه نی نی داشته باشیم  ؟   مامان فقط باطری نداشته باشه .( فدای تفکر کودکانه تو که نمی خواستی اون نی نی عروسک باشه )   مامان بیاد توی تخت من بخوابه ، باهاش بازی کنم . بهش غذا بدم ....   مامان مثلا من یه دکمه بزنم نی نی زود زود بی یاد میشه مامان ؟ ...
24 مهر 1393

اعتمااااااد به نفس ...

هوررررررررررا خیلی خوشحالم! :)) آخه یه روز خیلی متفاوت رو داشتیم ...   امروز خونه خاله نرگس دعوت بودیم به مناسبت یک جشن خانوادگی برای خداحافطی و رفتن   یک خانواده بسیار خوب و دوستداشتنی به آمریکا  ( برادرشوهر و جاری ) خاله نرگس .   در ضمن روز عید غدیر هم بود و مناسب جشن و شادی ...   اما خوشحالی من از این روز چیز دیگریست   همیشه نازنین من ؛   پسرک من! بارها و بارها دیگران را مجذوب خودت کردی!   کوچه، خیابان، مغازه، مهمانی و هرجای دیگر... فرقی نمی کند!   کارهایی که با تمام کودکیت ، عشق به پا می ...
21 مهر 1393