عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

بازم شب و بارون ...

بنام خدای باران   دیشب باران قرار با پنجره داشت روبوس ی آبدار با پنجره داشت یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد چک چک ، چک چک… چکار با پنجره داشت؟   بزن باران  ،بهاری کن فضا را ، بزن باران و تر کن قصه ها را       گاهی فکر میکنم وقتی باران می بارد، خداست که می بارد ... و وقتی برف می بارد، خدا زیباتر می بارد روی شانه هایت می نشیند و تو... آرام آرام ... خیس میشوی خیس خدا...! اما نه... گاهی بر آنی که زودتر از آن معرکه بگریزی زیر طاقی، سقفی، جایی ... و خدا همچنان می بارد.....   و امشب یک ش...
26 ارديبهشت 1393

انار ، گل مَن

از عجایبِ خلقت همین بس بهار باشد یا زمستان وقتی تو می خندی انارها شکوفه می دهند …   یک سلام سحرگاهی بارانی , در این سحرگاه باران زده ی خنک .   اینجا خانه سبز ماست ...     واین درخت پر از شکوفه های انار در حیاط خانه ما ...         ليلي زير درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.   گل داد سرخ سرخ گلها انار شدداغ داغ   هر اناري هزار تا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند دانه ها توي انار جا نمي شدند انار کو...
20 ارديبهشت 1393

کلاه زرین

من مادری نگرانم ، مادری نگران برای پسرم ،   هنگامی که بادهای سختی و مصیبت می وزد همیشه به یاد داشته باش  کلاه تفکر مثبت را به سر بگذاری :)      این  عکس ها با کلاه های کودکی تو تنها برای قشنگی نی نی پسرم هستند . بماند که بعدها چه عکسهایی با کلاه های مختلف به یارگار داشته باشی ...   و من مادر  تو ، پیش بینی می کنم روزهای خوب آینده را... اینکه تو همچنان خوبی، پاک. عجب لحظات شکوهمندی... مادر ! روزی را ببینم تحصیلاتت به پایان رسیده و من و پدرت آمده ایم برای جشن پایانیِ آن. روزی را ببینم تو با کلاه زیبای...
2 خرداد 1391
1