عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

باران حالا چرا ؟؟؟؟؟؟؟

از صبح باران باریدن گرفته این هوای بارانی روز عاشورا من رو یاد یک شعری انداخت ......   داری از قصد میزنی یک ریز با سر انگشت خود به شیشه ی من   قطره قطره نمک بپاش امشب روی زخم دل همیشه ی من   تو که در کوچه راه افتادی همه جا غیر کربلا بودی   با توام آی حضرت باران ظهر روز دهم کجا بودی؟   روز آخر که جنگ راه افتاد هر طرف یک سراب پیدا شد   چشمهامان به اشتباه افتاد مهر زهرا مگر نبودی تو؟   تو که با مادر آشنا بودی با توام آی حضرت باران ظهر &nbs...
13 آبان 1393

بوی محرم می آید ...

یه وقتایی دوست دارم جای آدمای دیگه باشم زیر یه آسمون دیگه... اما به حوالی این روزها که میرسم، دلم همینجا، فقط همینجا رو میخواد... جایی که از امروز سیاه پوش میشه... تکیه هاش عَلَم میشه و  غم حسین(ع)   توی آسمون خاکستریش پخش میشه... اون وقته که دلم میخواد عمیق تر نفس بکشم...     ناز دانه گل مان هم امسال دیگر بزرگتر شده و بیشتر کنجکاو شده برای دیدن   دسته های عزادار حسینی .   توی خانه مدام صدای طبل و حسین حسین گفتنت شوری به پا میکند .   وقتی می بینم باز مرا در همین شبهای خاص ِ حسینی به خانه خورشید گونه ات راه  ...
7 آبان 1393

به سلامتی خواهرم ...

به نام خداوند که عشق و صبر را در انسان ها آفرید.   امروز رو برای خواهرم دعا میکنم   چون هرگز تاب ديدن غمش رو ندارم   امروز خواهر نازنیم عمل دیسک کمر داشت عملی که یک شبه تصمیم گرفته شد   و صبح قرار بود عمل بشه .   دردانه یمان هم همراه پدرش بود و از بابت نگهداریش خیالمان راحت بود چون   پدر و پسر حسابی   با هم خوش بودند و بخصوص پسرکمان که تمام عشقش پدرشه و از کنار هم بودن دنیایی   با هم میسازن وصف نشدنی ...   عجب روزی بود امروز ...   طفلی مادر نازنینم هم بدلیل پا در شدید پاش توی کچ ...
15 مرداد 1393
1