عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

واکسن 18 ماهگی ...

1391/7/23 0:45
119 بازدید
اشتراک گذاری

پیش تر ها، حتی قبل از اینکه باردار باشم، درباره اش چیزهایی خوانده و شنیده بودم!


می دانستم که سخت ست.


درد دارد، تب دارد، لنگیدن دارد...

.
.
.

از همان بدو تولد که نه، اما از بعد 1 سالگی ات؛


هر از گاهی به یادم می آمد و در پی این یادآوری، چیزی عائدم نمی شد جز استرس و ترس.


تا اینکه، بالاخره رسید روز موعود، روز تزریق واکسن 18 ماهگی.

 

صبح یک شنبه من و تو و بابا فرزاد و مامی جونی هیشه همراه ما ، درمانگاه شهر زیبا ،

 

بخش واکسیناسیون!

 

از همان ابتدای صبح برای خوردن قطره استامینوفن بی قراری میکردی و اشکهایت جاری بود .
 

جان مادر، این که تازه اول کار بود...

 

این بار نذاشتم مامی جونی تو رو بغل بکنه آخه هر دفعه که مامی جونی بیچاره به خاطر اینکه

 

ما دل این کار رو نداشتیم این لطف رو میکرد و شما رو بغل میکرد برای تزریق واکسن تو

 

فکر میکری باعث همه درد و رنج واکسن مامی جونی هست .

 

بابا فرزاد نشست روی صندلی و دست ظریف تو رو باید سفت می گرفت.

 

انگار از کار پدرت بیشتر ترسیدی.

 

آخر بابا رو چه به این کارها؟

 

آن هم با تویی که فقط عادت داری به نوازش و معشوق بودن با پدرت ...

 

بعد دست، نوبت پایت رسید.


پایی که آن هم نیاز بود سفت گرفته شود.


بَدش اینجاست که نزدیک سر و صورتت نبودم این بار.


و این احساس تنها بودنت از اینکه مرا نمی دیدی، اذیتم می کرد.

 

به خدای بزرگ که وقتی تمام شد و تو همان طور دراز کش و گریان دست هایت دراز بود

 

و بی محابا، به محض دیدنم خودت را انداختی در آغوشم و چسبیدی به من، آتشم زد.


این خواستنِ بی قید و شرطت، مرا کُشت.

 

تمام شد قلب من.


بیرون رفتیم و به لطف آب و کمی قدم زدن آرام شدی، اما شاید آرامش قبل از طوفان!

 

 عزیز نازنین مادر؛

 

قسمت درد آور دیگر این واکسن، آنجا بود که نمی توانستی راه بروی.


قدم از قدم بر نمی داشتی، و مدام خوابیده و رنجور!

 

 


و این سخت بود...


سخت بود که تو کوچک همیشه در حال جنب و جوشم را 2 روز نشسته و تب دار ببینم.


سخت بود، سخت تر از هر چیز که فکرش را بکنی.

 

اما حالا دیگر، همه چیز تمام شده...

 

خدا را شکر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)