عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

خونه مامی جونی و ددی

1390/2/10 23:07
177 بازدید
اشتراک گذاری

زندگی زیباست .

زندگی را همان گونه که هست ، دوست بداریم که در کنار مشکلاتش

باز طبیعت زیباست

باز باران می بارد

و عشق لا یتناهی وجود دارد .

عزیزم ، یکی یدونۀ مامان ،هر روز که می گذره تو داری برای منو بابات شیرین ترمیشی . می گن بچه

41.gif 45.gif

روزش که تموم بشه دیگه نگهداریش برای پدر و مادر راحت ترمیشه البته بزرگترها هم خیلی این چند وقت کمک کردن تا من و بابات بچه داری رویادبگیریم . بعد از یک هفته ماندن خونه مامان توران و بابا فرجی مهربون حالا نوبت خونه مامی جونییه .خاله مهسا لحظه شماری میکرد برای رفتن به خونه مامی جونی.شبها با هم می خوابیدیم من هم کم کم دیگه به بیداریهای شب و شیر دادن به تو عادت کرده بودم . این یک هفته هم خیلی مامی جونی و مهسای عزیزم  هوای ما رو داشتن ولی من دیگه دلم برای خونه خودمون تنگ شده بود دلم میخواست زودتر با بابا فرزاد و و پسرم زندگی سه نفرمون رو شروع بکنیم. خاله مهسا هم خیلی خاله مهربونی هست البته خاله مینا هم خیلی مهربون و دلسوزه ولی چون طفلی خونش دور بود نمی تونست زیاد بیاد خونه مامی جونی از طرفی هم آرینای نازنین امتحان داشت و دلش مونده بود پیش پسرخاله اش .خاله مهسا این یک هفته همش از تو عکس می گرفت ددی مهربون هم خیلی هوای نوه اش رو داشت . عدنان جان همسایه بغل دست مامی جونی به اسم خانم عرب یک دختر دوست داشتنی داره که اسمش ساحل هست . 4 سال از آرینا بزرگتره. یک اسباب بازی خوشگل ( پنج تا گوسفند از بزرگ به کوچیک با کمک باطری روی ریل راه می رفتن) برات خریده بود و با مامانش که بسیار زن خوبی هست اومدن دیدنت و برای عرض تبریک . ساحل خیلی دختر مهربونی هست و تو رو همش داداش صدا میکرد و چون خودش برادر نداره و فقط یک خواهر به اسم سارا داره برای همین خیلی تو رو دوست داشت.بابا فرزاد هم هر شب از سر کار می اومد پیش ما ولی شب دوباره برمی گشت خونه و میخوابید چون صبح زود میرفت سر کار و توی خونه راحت تر بود . خلاصه این یک هفته زندگی کردن با مامی جونی و ددی و خاله مهسا هم تموم شد این یک هفته هم خیلی به اونها زحمت دادیم و باید برگردیم خونمون.آخ جــــــــــــــــون می خوام زودتر با پسرم بازی کنم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)