عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

صدای یک پرواز فرودیک فرشته و شروع یک زندگی

1390/1/19 23:12
238 بازدید
اشتراک گذاری

هر مخلوقی نشانی از خداست

خداجونم می گم خبر داری کم کم دارم مــــــــــــــادر میشم .امروز از اون روزهاست که خیلی دلم گرفته باز دلشوره تمام وجودمو پر کرده انگار واقعاً اتفاقی قراره بیافته . قبل ازخواب دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم ،به سجده بر خدای هر دو عالم با تمام وجودم گریه کردم More smileys for free downloadو باز هم بابا فرزاد مثل همیشه شروع به دلداری کرد و هزار امید و آرزو دادن به من که به این فکر کنم دارم مامان میشم و بعد از 9 ماه بچمونو بغل میکنم و من زودتر از بابا فرزاد بچمونو میبینمو و خلاصه خیلی حرفهای دیگه، و شب ساعت 11 من مثل یک بچه بغض آلو خوابیدم و بابا فرزاد هم با من خوابید. ولی واقعاً همه این گریه هایم و دل تنگیهایم دلیل داشت .شب ساعت 12 بود که دل درد های خیلی خفیفی شروع شد . و من تا صبح همینطور تو خونه راه رفتم و درد و تحمل کردم بابا فرزاد می گفت به مامانم زنگ بزنم ولی من از ترسم به مامانم نگفتم چون واقعاً از رفتن به بیمارستان میترسیدم و تمام تنم میلرزید .خداوندا کنارم باش  کنارم باش   کنارم باش   دستامو بگیرو قرارم باش . بالاخره ساعت 7 صبح به مامانم زنگ زدم و مامان بلافاصله اومد خونمون و کلی هم با من دعوا کرد که چرا از سر شب بهش زنگ نزدم و این همه درد رو تحمل کردم . و زود لباسهامو پوشیدم ولی همش میگفتم نه مامان دکتر به من گفته بیست و پنجم بیا برای چی بریم بیمارستان و مامان که میدونست این دردهای زایمانه که شروع شده می گفت باشه فقط میریم دکتر معاینه کنه و برگردیم .بابا فرزاد هم زود به آژانس زنگ زدمحصل .چون بیمارستان توی طرح بود و نمی شد با ماشین رفت . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)