عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

روزی که تو آغاز شدی

1390/1/20 0:35
211 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که در این نزدیکیست

 

بابا فرزاد هم مثل من انگار ترسی داشت خیلی هل شده بود تند تند به باباش زنگ میزد باباش هم رفته بود راه آهن دنبال مامان توران و خاله نرگس و خاله به به که داشتن از مشهد بر میگشتن . خلاصه فرزاد تونست با باباش حرف بزنه و بگه که ما داریم میریم بیمارستان . مامان و بابا فرزاد و من هر سه از خونه اومد یم بیرون جلوی در بابامو دیدم که بیچاره دل نگرون واستاده بود که ما رو با ماشین ببره بیمارستان ولی فرزاد گفت نه بابا آژانس بهتره و سریعتر. بعدش هم بابام پیشونی منو بوسیدوگفت برو به سلامت نگران نباش (الهی قربون اون صورت مهربونت برم بابای نازنینم که این قدر نگران بودی) سوار ماشین شدیم از شانس هم راننده ماشین یک آدم پیر بود ولی دیگه چاره ای نداشتیم بین راه فرزاد همش به راننده تاکید میکرد که تند بره  کچلپسرک هم

 

 

 

اون تو داشت دل مامانش رو لگد میزد که بیاد بیرون آخه دیگه خسته شده بود قربونش برم.

 

 

بابا و مامان فرزاد هم طفلی ها تند تند تماس می گرفتن و به فرزاد دل داری می دادن و میگفتن که میان بیمارستان . بابا فرزاد هم تند تند با دکترم تماس میگرفت که سریع خودش رو به بیمارستان برسونه  از طرف دیگه هم با بند ناف تماس میگرفت که کسی رو برای تحویل بند ناف به بیمارستان بفرستن . خلاصه این بابا فرزاد به کل تهران خبرداد که پسرش داره می یاد . دلغک

ساعت 9 بود که رسیدیم بیمارستان  وارد بیمارستان مصطفی خمینی شدیم جلوی در آسانسور که رسیدیم نگهبانی به فرزاد اجازه نداد که با ما به بخش زنان بیاد چون وقت ملاقات نبود و ورود آقایان به این بخش ممنوع بود .

 

 

شکلک های محدثه

همون جا فرزاد دست منو ول کرد و منو بوسید و گفت عزیزم نگران نباش همه چیز خوب میشه ولی واقعاً این جدایی برام از دردی که داشتم بیشتر بود  مامانم گفت نگران نباش من تند تند بهت زنگ میزنم سوار آسانسور شدیم من پشت مو کردم به مامانم تا اشکامو نبینه رسیدیم به طبقه زنان مامان جلوی در اتاق معاینه ایستاد و من رفتم داخل .یه خانم دکتر منو معاینه کرد و گفت وقت زایمانته و به دکترم اطلاع دادن یه دست لباس  آبی هم به من دادن که بپوشم

خانم پرستاری به من گفت بیا توی اتاق سالن داشتم راه میرفتم و داخل اتاقها رو نگاه میکردم که مامانا با شکمای گندشون خوابیدن روی تخت و احتمالاً اینها زایمان طبیعی داشتن و منتظر بودن که وقتش برسه و با دیدن من لبخندی میزدن با دیدن مامانای منتظر کمی دلم آروم شد و گفتم دیگه از کم هم کمتر مونده تا نازنین پسرمو بغل بگیرم .به اتاق رسیدم پرستار گفت روی تخت بخوابم و به من سرم زد و گفت منتظر باشم تا دکترم بیاد و برم اتاق عمل از طرفی هم دلم پیش فرزاد و مامانم بود ساعت 11 بود که پرستار گفت دکترت اومد و باید بریم اتاق عمل با این خبر انگار دنیا رو به من دادن  منو روی برانکارد خوابوندن و از اون بخش آوردن بیرون جلوی در که رسیدیم مامانو دیدم تازه فهمیدم طفلی چی کشیده و تازه فهمیدم مادر بودن یعنی چه؟

 

اومد نزدیک و صورتمو بوسید

 

بریم که پسملی من عجله داره برای اومدن تو بغل مامانش

 

 

خدا نزدیکتر باشد ز مادر

 

ز بابا و ز هر خواهر برادر

 

خدا نزدیکتر از رگ گردن

 

ز هر دم هر نفس نزدیک بر من

 

خدایا مهربانتر از تو کس نیست

 

ز تو غیر از تو حاجت را روا نیست

 

مرا از درگهت امیدواری است

 

 ز تو بهتر در این دنیا بگو کیست

 

به حق نامی خود بارالها

 

مرا ایمن بگردان از بلاها

 

زگفتارت جلایی ده دلم را

 

به قلبم از وجودت ده نداها

 

خداوندا تویی مونس به قلبم

 

تو که روشن کنی روزها و شب هم

 

به حق اختران و ماه و پروین

                                 

                                         به قلب هــــــــانیه باش آرام و مرهم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)