اولین پرش ...
این روزها می پری ...
پریدن در حد 20 سانت ...
صدای پاهای کوچکت روی زمین، و ذوق کردن هایت، خانه را شور می بخشد!
لطافت زندگی را لمس میکنم ، برای چند لحظه نفس را در سینه حبس میکنم ...
به تماشایت مینشینم ...
خدایا این دانه بادام ما را چه طعمی آفریدی
که از دیدنش سیر نمی شوم . . .
تو : مامان ببین من می پلم ...
من : آفرین پسر گلم شما قوی هستی ، می تونی بپری ...
تو : بله من قَبی هستم بلَتَم بپرم !!! 2 ، 3 ، 5
قربون اون شمارش پس و پیش گفتن برم جان مادر ...
اما خب من همین پس و پیش گفتن هایت را دوست دارم .
همین جا انداختن هاست که شیرین است دلبرکم .
بگو ، هر طور که دلت میخواهد بخوان و بگو .
در این لحظه زانوها ت روخم میکنی وبعد دست های کوچک ولی پر توانت رو عقب و جلو
می کنی تا بتونی بیشتر بپری ....
و آنگاه می پری ...
من فدای تو کوچولوئه خودم بشم که با تمام توانی که داشتی تونستی 20 سانت بپری ...
ولی این شوق پریدن 20 سانت و حس خوب تو ستودنی ست .
بغلت می کنم، فشارت می دهم و می بوسمت!
که جز این، کار دیگه ای هم می توانم انجام دهم؟
و دوباره تکرار می کنی ...
دوباره . .
و باز هم . . .
عدنان ؛
با تو عاشقی کنم
یا زندگی؟