چه زیباست بی قراری برای لحظه آمدنت وبوئیدنت
خداوندا تویی مونس به قلبم سلام عدنان جان ، این روزها دیگه برام نوشتن از حال و احوالی که دارم خیلی سخته دیگه داریم به لحظه دیدار نزدیکتر می شیم و هر روز که میگذره دل نگرانی های من برای تو و ترسم برای آن روز بیشتر و بیشتر میشه وای که دیگه نمیتونم دیگه برات از احوالی که دارم بنویسم هیچ چیز هم مثل ترس منو اذیت نمیکنه قبلاً هم گفته بودم که من از اتاق عمل و جراحی واقعاً میترسم ولی دل داریهای بابات و آماده کردن من برای اون روز خیلی برام آرامش میده و کمی از ترسم کم می شه و فکر اینکه بچه نازنینمو بغل میکنم و با تمام احساس مادرانه که بهت دارم هزار هزار میبوسمت ویک دل سیر بوی زیبای کودکیت رو احساس میکنم تمام این ترسها رو به جون میخرم تا به پسرم ...