عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

تو همان خوب بمان ...

1393/1/22 17:13
173 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم پسر نازنینم بر تو چه شد که از فردای روز تولدت تو سرما خوردی ...

فردای شب تولدت توی نازنینم تا صبح تب کردی و من بابات خیلی نگران و بی تاب تو بودیم و تا صبح همش پا شویه بهت دادیم ...

شکر که آن شب کابوس وار تمام شد  .

بابات هم سر کار نرفت و همش نگران تو بود.

نازنینم الهــــــــــــــــی من فدات ...

صبح با گریه و درد گلوی شدیدی که تو داشتی بردیم دکتر .. الهی من برات بمیرم که چقدر توی راه گریه کردی و همش می گفتی مامان گلوم درد میکنه و تا مطب دکتر همش اشک ریختی ...


از صبح چشمانم خیس اند و دستانم لرزان ، باور می کنی ؟
قلبم لـِــــه شده ، باور می کنی ؟

خوب شو ، مـــــادر ؛
خوب شو امید دلـــــم ...
خوب شو جگـــــر گوشه ی من !

تمام تنم فدای یک تار مژگانت ؛

تو را به خاطر خدا ، خوب شو ، 
تو را به خاطر خودت ، خوب شو ...

عدنانم ... پسرم ... جان جانان من ... خواهش میکنم از تو تا زمانی که در کنارت نفس میکشم ...نبينم اشکي از چشمات بباره 

نمي خوام اشك چشماتو ببينم چرا باور نداري نازنينم

از این پس ، تا روزی که می توانم و اختیار دارم ؛

" دعایم ... " را بدرقه ی راهت می کنم .

باشد که در امان باشی از گزند و چشم بد .

اصلا" نمی توانی فکرش را بکنی که بر من و پدرت چه گذشت ...

چه کسی می داند

چه کسی می خواند

تو چراغ دلمی

تو هوای سرمی

من چطور داد کنم ؟

یا چطور یاد کنم ؟

که بگم عاشق یکرنگ گلستان توأم

یا که درمانده ی آن قلب وفادار توأم

که بگم عشق منی

که بگم قلب منی

که بگم روح منی

خوب شو جان مادر..

دوستت دارم ، هانی !

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)