این روزها ...
خدای من ؛
مردم همه شکر نعمت های تو را می کنند،
اما من،
شکر بودنت
تو نعمت منی ...
جان جانان من...
پسرک همیشه بی نظیرم...
تو چقدر زود بزرگ شدی ، گل نازم
این روزها رو به مستقل شدنی ...
اســتقلالی که جوانه زده و در حال رویش ست ...
میریم دستشویی تا می یایم بیرون زود خودت شروع میکنی با زحمت فراوان
به پوشیدن شورت و شلوارت ...
هر چند این کار برات سخته ولی اجازه کمک به من و بابات نمیدی ...
تا اینکه موفق میشی ، و من برق شادی رو با پوشیدن شلوارت توی چشمات میبینم پسرم ..
من به قربان تو ،
که تو چقدر زود بزرگ شدی عدنان
چی شد که تو انقدر بزرگ شدی ؟
خدا را شاکرم برایت مادر . که میبینم این روزهایت را .
تو داری مادرت را به تک تک آرزوهایش می رسانی .
به رویاهایی که زمانی با یادآوری اش قند در دلم آب میشد و حالا لمس می کنمشان با دل و جانم .
از تو ممنونم پسر شیرینم .
از خدا نیز !
نمیخواهم این لحظه ها بگذره ای خدا...