بازی آب و رنگ
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
امروز ؛ صبح جمعه پاییزی و پسرک کوچک ما که میخواست یک بازی جدید داشته باشه .
زیبای خیال انگیز ما میرود سراغ بالکن بزرگ خانه یمان که در این جور مواقع
همیشه به دادمان رسیده ...
میگوید مامان دوست دارم توی بالکن بازی کنم و ما به دوست داشتنش احترام میگذاریم
و گفتیم چه بازی بهتر از بازی رنگ کردن با آب ...
سطل رو پر از آب کردیم و یک قلموی بزرگ رنگ رو هم تحویل این غنچه ی نوظهور تابان دادیم
و طبق عادت بازی رو سپردیم به پسرکمان تا خود انتخاب کند هر آنچه که از این
بازی دوست دارد .
با همین سطل آب که برایت نقش رنگ رو داشت شروع به رنگ کردن دیوارها با آب
و قلمو کردی
و این بازی زیبا رو خودت شروع کردی همان طور که دوستش داشتی
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ...
خوشحالم که این بازی رو دوست داشت ...
ما که چیز زیادی نداریم ... با همین هایی که داریم ولی خوشییییییییییییییییییییییییییییییییم
ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو ام همه عااااااااااااااااالم از آن من !
رنگ کردن دیوارها تمام شد و شروع کردی به رنگ کردن زمین ...
بیا ای روشن , ای روشن تر از لبخند ...
این روزهای زیبای بدون باران پاییزی برای هرکس یک جور می گذرد ...
شاید با خواندن پرنده ای پشت پنجره , با دیدن برگهای زرد روی زمین , و یا چشم به
راه بارانی که روزی خواهد بارید
و برای ما این روزهای پاییزی این طور می گذرد ....
ای امید امیدواران شکرت شکرت